۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

کسی که مثل هیچ کس نیست


گاهی آدم با کسی احساس نزدیکی می کند . یعنی مثلا وقتی با طرف می نشینی حرف می زنی ، می بینی چقدر نقاط مشترک زیادی دارید . بعد از همان جا شاید ناخودآگاه دنبال تفاوت ها هم می گردی . در شخصیت ش غرق می شوی . سعی می کنی که بشناسی اش ؛ و بعد " وابسته " می شوی به او . بدجور و بی تعارف . طوری که آن شخص قسمتی از تو را تصرف می کند . جزئی از تو می شود . گاهی چیزهای با ارزشی را یادت می دهد و گاهی فقط نگاه کردن به حرکات ش برایت جالب و شگفت انگیز است . و تو دیگر دلت نمی خواهد نبینی اش . دلت نمی خواهد از دستش بدهی . دوست داری بیشتر حرف بزند . دوست داری بیشتر با او وقت بگذرانی . دیگر نمی توانی دوستش نداشته باشی . و مشکل از همان جایی شروع می شود که او نمی تواند همیشه باشد . نمی تواند همیشه بماند . می رود ؛ حتی موقتاً . و این تو را بیچاره می کند . آن چنان دلت می گیرد و خلقت تنگ می شود که نگو . الآن دقیقاً یک همچین حسی دارم . مرجان دیشب رفت . البته از نوع موقتی . بعد فکر کن با این وضع من باید الآن بروم درس هم بخوانم .

هیچ نظری موجود نیست: