۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

از مشغله های یک دبیرستانی


وقتی کلی حرف داشته باشی برای گفتن و وقت نباشد که بنویسی . وقتی گره می افتد در کارت ، وقتی زندگی روی دیگرش را به تو نشان می دهد ( نه لزوماً روی بدش را ) . وقتی کلی صبر کرده ای که این صفحه لعنتی باز شود و بیایی همین چند خط را بنویسی ، که اینجا انگار پناهگاهی باشد برایت برای فرار از مشغله ها . وقتی آخر این صفحه باز میشود و حرفت نمی آید . وقتی  گردن ات حالت بدی گرفته و درد می کند از بس سرت را پایین گرفته ای برای کتاب خواندن  ... 
و این وسط مسطا مادر میگوید بیا شلغم بخور . هی .


هیچ نظری موجود نیست: