نمی دانم اسمش را چه بگذارم . دم صبح ، با آن حال گیج و مبهم . که حتی یادم نیست کجای دنیا ایستاده ام . آرام آرام بیایی جلو . نرم نرم . نفس هایم به شمار بیفتد . یک لحظه بایستد . چشم هایت در تاریکی بدرخشد . و صدای نفس هامان . که دیگر نترسم از این لحظه ای که بارها مرورش کرده ام و همیشه یک جا می ایستادم و جرأت نمی کردم جلوتر بروم . اما حالا ترس تبدیل شده به یک حس خنک و قشنگ و دست هایی که در عالم خواب هم به دنبالت می گردند . که حتی نتوانم صدایت کنم . که هرگز نخواهی بروی و گم شوی در سیاهی ها و مرا با آن همه گنگی و گیجی تنها بگذاری . که حتی در آن حال هم از خودم قصه بسازم . از خودم ، از "تو"یی که آدم هایش عوض می شوند . از حسی که هیچ گاه تغییر نمی کند . از این آشفتگی ها . از آرمان ها ، آرزو ها ...
و واقعیتی که در آخر بیخ گلویم را می گیرد و از من توضیح می خواهد و من ... نمی دانم نام این آشفتگی ها را چه بگذارم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر