
دردت به جانم نرو .
دستانم خالی ست . باغچه مان غریب است . پنجره مان تنها . تنهایی مان تنهاتر . مادرم دارد بزرگ می شود . نمی توانم بیایم . خواهرک تازه پستان هایش زنده شده اند . پدرم گوشه ی دنجی می خواهد . نمی توانم بیایم . نرو . آسمان همه جا آبی نیست . و مردم همه جا "تو" را نمی فهمند . من پیراهن گلدارم را گم کرده ام . نمی توانم بیایم . احساساتم پای همین جوانه ی کوچک باغچه گره خورده است . گره کور ... باز نمی شود .
نرو . من تنم در پی آغوشی می گردد و لب هایم که هر لحظه می خواهند نامی را بگویند و جانماز این کنج که همیشه دل تنگ من است . و قالی این اتاق که حس کردن گام های مرا می خواهد . نمی توانم بیایم . هنوز حرف هایم کال اند ، قدم هایم سست ... من اینجا را دوست دارم . این کوچه را . این آدم های " توخالی ِ مغرور " را . من اینجا "بزرگ" شده ام . با همین آدم ها . با همین نگاه های نه چندان پاک ... اما با این حال ، تو را هم نمی خواهم از دست بدهم .
نرو . من تنم در پی آغوشی می گردد و لب هایم که هر لحظه می خواهند نامی را بگویند و جانماز این کنج که همیشه دل تنگ من است . و قالی این اتاق که حس کردن گام های مرا می خواهد . نمی توانم بیایم . هنوز حرف هایم کال اند ، قدم هایم سست ... من اینجا را دوست دارم . این کوچه را . این آدم های " توخالی ِ مغرور " را . من اینجا "بزرگ" شده ام . با همین آدم ها . با همین نگاه های نه چندان پاک ... اما با این حال ، تو را هم نمی خواهم از دست بدهم .
دنیای منی ، دردت به جانم نرو ... . *
* از نوشته های قدیمی موجود در آرشیو
** این .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر