۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

خونه ی عمو


* رفته ایم خانه ی عمو . حیاط خانه شان بوی کودکی هایم را می دهد . از در که وارد می شویم چند تا آدم جلوی پایمان بلند می شوند . روی مبل می نشینم . احساس غریبی می کنم . چندین سال عمو و بابا با هم قهر بوده اند . ارتباط برقرار کردن با جمع ٬ برایم از حل کردن مسائل ریاضی هم سخت تر است .
* دنبال بهانه ای می گردم که از آن فضای سنگین و خسته کننده خارج شوم . گربه ی دختر عمویم بهانه خوبی ست . با چند تای دیگر می رویم توی حیاط . هوا خنک است و لباس من نازک . گربه هی خودش را لوس می کند . هی خودش را به در و دیوار می مالد . از نگین می پرسم که نر است یا ماده ؟ می گوید نر است . البته ماده یا نر بودن ش برایم فرقی نمی کند . سوال می پرسم تا با هم حرف بزنیم . شروع می کند به تعریف کردن از گربه اش . این که اینقدر گربه اش را دوست داشته باشد کمی برایم عجیب است . می گوید هر روز به خانه که می آید ٬ گربه به پیشوازش می رود . می گوید گربه بویش را می شناسد . به او می گویم که دست هایش همیشه گربه ای ست . می خندد . می گوید گربه خانگی از کف دست هم تمیزتر است . و گربه هی خودش را لوس می کند .
* وارد خانه می شویم . هنوز ننشسته ام که عمه می گوید من کمی چاق شده ام . مامان بهش بر می خورد . من اما فقط لبخند می زنم : " آره . کمی چاق شدم ". خوب یاد گرفته ام با نظرهایی که اطرافیانم می دهند کنار بیایم . در حالی که همیشه واقعیت چیز دیگری ست . واقعیت چیزی ست که من می خواهم . همین .
* شام می خوریم . چای می خوریم . آجیل می خوریم . میوه می خوریم . شکلات می خوریم . عجیب نیست . فرهنگ مهمانی هایمان همین است . بیشتر نگران شکم هایمان هستیم . و البته لباس هایمان . که چه بپوشیم . که تکراری نباشد . چشم درآر باشد . عادت کرده ایم .
* آخر شب است . با عمه دیگری درباره تاریخ ادیان حرف می زنیم . و همزمان نگین برایم آهنگ می فرستد . راجع به زرتشت حرف می زنیم . راجع به اسلام حرف می زنیم . راجع به بودا حرف می زنیم . خوب با هم کنار می آییم . عمه ام آدم روشن فکری ست . لیسانس کشاورزی دارد و فوق لیسانس هنرهای اسلامی ( مینیاتور ) و دانشگاه دولتی درس خوانده است . آدم دنیا دیده ای ست . قبولش دارم . بحث می کنیم . نگین خوابش می برد . خواهرک خوابش می برد . عمه دیگری خوابش می برد . ما همچنان بحث می کنیم . و در آخر نتیجه اخلاقی بحث مان این است که ادیان نقاط مشترک زیادی دارند . همه دچار تغییر شده اند . و در آخر هم گفتیم که نمی دانیم چرا آفریده شده ایم ... و مادر صدایم می کند که برویم .
گربه نگین دیگر توی حیاط نیست . نگین با چشم های خواب آلود بدرقه مان می کند . می رویم و معلوم نیست که دیگر کِی خانه عمو بیاییم .

هیچ نظری موجود نیست: