۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

خوابی گنگ



اومده بودی خونه مون . نشسته بودی پیش مامان .
گمونم اومده بودی اجازه من رو بگیری . اجازه بگیری که با هم باشیم . با هم دوست باشیم . با یه مرد دیگه اومده بودی که هر چی فکر می کنم یادم نمیاد کی بود . فکر کردم شاید مامان اجازه نده . عصبانی بشه . اما مامان می خندید . شاد بود . بعد فکر کنم رفتی . بهم اس ام اس دادی . یا چه میدونم فکر کنم همدیگه رو دیدیم . گفتی دوستم داری . ذوق کردم . شماره ی موبایلت هم گرفتم . چند بار بهت زنگ زدم . با هم خوب بودیم . می خندیدیم . حتی اسمت رو هم نمی دونستم . حتی نپرسیدم ...
دم صبح بود . از خواب که بیدار شدم . حالم نرمال نبود . حتی فکر کردم همه چیز واقعیه و شماره ت توی گوشیم سیو شده است . طعم حسی که توی خواب بهم داده بودی خیلی شیرین بود . تا ظهر منگ بودم . نفهمیدم که چرا به خوابم اومدی . من که شب قبل به کسی فکر نکرده بودم . چرا خوابت رو دیدم ؟ چهره ت آشنا بود ...
کمی از روز که گذشت ، همه چیز واقعی شد . همه چیز عادی و تلخ شد . یادم اومد که دیگه کسی رو دوست ندارم . دیگه کسی دوستم نداره . یادم اومد که همه ش یه خواب بود . شیرین بود ولی ... .
پ.ن 1 : از سفر برگشتم . ( سر فرصت عکس ها را می گذارم . )
پ .ن 2 : به زبان گفتاری نوشتم . نوشتاری نوشتن اش کمی برایم سخت بود .

هیچ نظری موجود نیست: