دیدی آخر شبی میان دودلی و خیال های رنگارنگ گم ات کردم ؟ دیدی چه زود گم شدی در آن همه امید و آرزو ؟ آن شب باران نمی آمد . هوا عاشقانه نبود . زمین چیز عجیب و غریبی نداشت . همه چیز معمولی بود . مادرم داشت در آشپزخانه خاله بازی می کرد . پدرم داشت در گذشته ، در دشت های زاگرس ، خواب های خوب می دید و خواهرم ، به عمق معنای " سلام " می اندیشید . همه چیز عادی بود .
تو رفتی . خیلی ساده . بی خداحافظی . من هم حتی دیگر دل تنگت نشدم . اشک نریختم . هرگز ! انگار که گنجشکی آمده باشد کنار پنجره و بعد پر کشیده باشد . بعد از آن همه امید و آرزو و خیال های رنگارنگ و دست نیافتنی ...
فراموش شدی . کسی جایت را گرفت . کسی که از تو بهتر بود . و اگر نبود حتماً دل تنگت می شدم . خاصیت " آدم بودن " همین است . همین .
فقط نوشتم که یادم بماند . اولین م بودی . اولین ها هیچ گاه فراموش نمی شوند . برو . سلامم را برسان به خیال های رنگارنگ ، به آرامش ، به معصومیت . وقت رفتن ، لبخند های قشنگت را هم یادت باشد ببری . دیگر نیازم نمی شوند ... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر