
از خواب پریده بود . حس کرد زمین دور سرش می چرخد . اتاق بوی گلهای زنبق می داد ؛ همان گل هایی که روی لباس خوابِ کهنه اش پلاسیده بود . مردی کنار دستش خرناس می کشید . ساعت سه و بیست دقیقه بعد از نیمه شب بود . سعی کرد دوباره همه چیز را به یاد بیاورد . خواب دیده بود . مادرش داشت موهایش را با حوصله می بافت . داشت غر می زد که مادرش موهایش را نکشد . دردش می آمد . مادر به او گفته بود که اگر موهایش را بکشد ، بافتِ مو قشنگ تر می شود . می شود عین موهای شهناز . لبخند سردی روی لب هایش نقش بست . شهناز چندین سال پیش مرده بود . بعد یادش آمد که به مادر گفته بود حس می کند زمین زیر پایش می لرزد . مادر به او گفته بود که نباید از این حرف ها بزند ؛ مردم می گویند دیوانه است . بعد یادش آمد که دخترکی شاد بود . می خندید . با پریوش بازی می کرد .
منگ شده بود . به اطرافش نگاه کرد . سرش سنگین شده بود . مرد همچنان خرناس می کشید . به این فکر کرد که چه شد که به اینجا رسید . چه شد که آن دختر شیطان و شاد یک آن به " پیرزنی " ضعیف و افسرده تبدیل شد . مادر هنوز داشت موهایش را می بافت . داشت دردش می آمد . ولی دیگر چیزی نگفت . فهمید که باید زیبا باشد . مهم نیست که دردش بگیرد . مهم این است که دیگران چه می گویند . این را مادر به او خوب آموخته بود .
مادر گفته بود که قرار است آن روز کسی بیاید و او را خوشبخت کند . دلش غنج می رفت . دلش می خواست به پریوش فخر بفروشد . دلش می خواست دخترکی خوشبخت باشد . آن شخص آمد . مادر گفته بود که این همان کسی است که تو را خوشبخت می کند . دختر با او رفت تا خوشبخت شود .
مرد خرناس می کشید . حس کرد حالش به هم می خورد . خودش را کشان کشان به کنار پنجره رسانید . اتاق دیگر حتی بوی زنبق های پلاسیده هم نمی داد . زمان کند پیش می رفت . پیرزن تصمیمش را گرفت . اگر چه دیر شده بود ، اما دلش دیگر خرناس و بوی پیازداغ نمی خواست . در پنجره را باز کرد . سرش را برگرداند و به مردی که قرار بود خوشبختش کند نگاه کرد . مصمم تر شد . لحظه ای کنار گل های پیچک بالکن ایستاد و بعد خودش را رها کرد ...
لحظه ای بعد دخترکی با موهایی بافته روی آسفالت خیابان پلاسیده بود ؛ مثل گل های زنبق روی لباس خواب ... و آن بالا ، در اتاق ، مردی هنوز داشت خرناس می کشید . مردی که قرار بود خوشبخت ش کند ... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر