۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

نام ت "تو"ست ؟


1
تو از صبح آغاز می شوی . از همان لحظه که چشم باز می کنم . خب چشم که باز می کنم رو به رویم صحنه خیلی زیبایی نیست . فوقش یک سقف صورتی کمرنگ است . یا اگر به پهلو خوابیده باشم یه مشت خرت و پرت است که دور و بر خودم جمع کرده ام . از همان لحظه همه چیز آغاز می شود . تو لبخند می زنی . من هم .
2
وقتی با کسی حرف می زنم می روی . محو می شوی . خب عجیب نیست . آدم ها سرگرمم می کنند و دیگر نمی توانم با خودم باشم . در خودم غرق شوم . در تو .
3
لحظه های زیبای زندگی ام پیدایت می شود . وقت شعر خواندن : سهراب خواندن ، حافظ خواندن ، فروغ خواندن .... وقت موسیقی گوش دادن . وقتی همایون می خواند : این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام ... وقتی قمیشی می گوید : من فقط عاشق اینم پشت پنجره بشینم /حواست به من نباشه / دزدکی تو رو ببینم . وقتی راب کاستلو woods of chaos را می نوازد . من گم می شوم در حجم سبز این آهنگ ... و به دستان تو فکر می کنم . به زمستان . دردت به جانم سردت نشود ... ؟
4
می دانی ؟ دلم برایت تنگ می شود وقتی باران می آید . وقتی برف می آید . وقتی غروب می شود . وقتی هوا سرد می شود . وقتی دستانم مظلومانه و تنها می خوابند . همیشه دل تنگت می شوم . خب نه اینکه از چهره ام معلوم باشد . نه ! من همیشه می خندم . می خندم . اما کسی چه میداند چه می کشم . آدم تنها از چهره اش زار می زند که تنهاست . نیازی به گفتن نیست . حتی اگر همه ی عمر هم بخندی ، هنوز هم چهره ات " طرح ظریف تنهایی " را دارد .
5
حتی الآن هم دارم به تو فکر می کنم . امروز که زندگی هیچ چیز زیبا و شاعرانه ای ندارد . نه هوا بارانی است و نه برف است . فقط دو تا یاکریم مسخره ی لوس روی سیم برق کنار هم نشسته اند . یکی شان راحت و آرام به دیگری تکیه داده و چشمش بسته است . فقط نمی دانم چرا من گریه ام گرفته است ...
همین .

هیچ نظری موجود نیست: