۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

فقط کمی خسته ام

1
ما در یک خانه زندگی می کنیم . در یک مکان . من ، مادر ، خواهر و پدر . جسم مان کنار هم است . با هم حرف می زنیم . گاهی ، فقط گاهی " با هم " می خندیم و البته بیشتر هم غرغر می کنیم . از چی ؟ مگر به هم نزدیک نیستیم ؟ مگر کنار هم نیستیم ؟ مگر یک " خانواده " نیستیم ؟
2
و من یادم نیست آخرین بار کِی با هم فیلم دیدیم .
همیشه به تنهایی فیلم می بینم ، غذا می خورم ، با خودم حرف می زنم ، با خودم می خندم .
3
تنها گهگاهی برای غذا خوردن کنار هم هستیم . اما آن موقع هم می دانم که پدر به این فکر میکند که کِی کارکردن تمام می شود ، مادر به مرغ های پاک نشده ی توی آشپزخانه فکر می کند ، خواهرکِ تازه بالغ شده به حرف های پنهانی همکلاسی هایش فکر می کند و من هم به یک عالمه کارهای انجام نشده ... در حالی که کنار هم داریم غذا می خوریم . کسی حواسش به اطرافش نیست .
4
و پدر همیشه سنگ های ریز توی پلو را پیدا می کند . انگار همه ی سنگ های ریز پلو تنها توی بشقاب او می روند . اما من ، خواهر و مادر متوجه سنگ ها نمی شویم . شاید غرق تریم ...
5
و بقیه " رفت و آمدها " و " برخورد ها " هم همینطور است . در تاکسی ، در مترو ، در دانشگاه ، در مطب ، در اداره و ... . همه غرق شده ایم . تنها صورتک به چهره داریم با یک لبخند مصنوعی ِ به ظاهر زیبا . و کسی چه میداند در درون آشفته مان چه خبر است . هر روزمان همین است . فکر و خیال ... فکر و خیال ... به یک ساعت بعد ... به بعد از ظهر ... به فردا ... به آینده . تنها خودمان را سر کار گذاشته ایم .

هیچ نظری موجود نیست: