۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

The Sunset Limited






The Sunset Limited /2011

1 :
- بخش اعظمی از دنیا از بین رفته و بزودی همه ش از بین میره .
+ متوجه منظورت نمیشم پروفسور ...
- منظوری ندارم ... اشکالی نداره ؛ چیزهایی که دوست داشتم خیلی سست بودند ، خیلی شکننده . نمی دونستم . فکر می کردم فناناپذیر هستند ؛ ولی نبودند .
+ و همین بود که تو رو روی لبه ی سکوی ایستگاه فرستاد ؟ چیز شخصی ای نبود ؟
- چرا شخصی بود . تحصیلات همچین کاری می کنه . دنیا رو شخصی می کنه .

2 :
- خب این رو بشنو جناب کشیش . من منتظر تاریکی بودم . من آرزوی مرگ کردم ، مرگ واقعی . و فکر می کنم اگه بمیرم . مردمی رو که توی زندگی میشناختم ، می بینم . نمی دونم باید چی کار می کردم . واقعاً وحشتناکه . یه کابوس وحشتناک . اگه فکر کنم که قراره مادرم رو دوباره ببینم و دوباره همه چی از نو شروع بشه . فقط این دفعه دیگه دورنمای مرگی هم در کار نیست . می تونه آخرین کابوس باشه .
+ پروفسور نمیخوای که مادرت رو ببینی ؟
- نه نمی خوام . می خوام که مرده همون مرده بمونه ؛ برای همیشه . می خوام یکی از اونها بشم . اون وقت دیگه هیچ موجودی نمی تونه باهات ارتباط داشته باشه ؛ هیچ ارتباطی . قلبم گرم میشه وقتی بهش فکر میکنم . تاریکی ، تنهایی ، سکوت ، آرامش ... و همه اینها در چند قدمی مونده . من وضعیت ذهنی م رو مثل یه نگاه بدبینانه به زندگی نمی دونم . من اون رو واقعیت خود دنیا می دونم . اگه مردم بتونند دنیا رو همون طور که هست ببینند ، بدون رویا پردازی و توهمات ، فکر نکنم بتونند دلیلی بیاورند که در اسرع وقت نمیرند .

هیچ نظری موجود نیست: