
شب است . بوی سنبل می آید .
نشسته ام رو به روی یک عالم کلمات و مفهومات گنگ و طفل معصوم . کسی مرا نمی فهمد . دارد نوروز می آید . اما نه من و نه این گل سنبل روی میز ٬ هرگز نوروز را نفهمیده ایم . همه چیز یک نمایش است . بازی ست . به مادر گفتم . همیشه گفته ام . با سکوتم . گفته ام که زندگی مان زیبا نیست . همه چیز کسل کننده است . گفته ام که زندگی مان چیز عجیبی را کم دارد . گفته ام که کم کم دارم پیر می شوم در این شانزده سالگی سردرگم . گفته ام که اطرافیانم را به هیچ وجه دوست ندارم .
دلم چیز تازه ای می خواهد . این آدم های " مغرور توخالی " خسته ام کرده اند . دارم کم کم در توهمات شان حل می شوم . دارم عادت می کنم . عادت می کنم . به روزمرگی ٬ به تسلیم بودن ٬ به رخوت ٬ به سازگاری ٬ به سکون ... . خوب دارند می سازندم . خوب . و من تنها در آن دوردست ها ٬ خواسته ها و غریزه ام را می بینم که دارند دست و پا می زنند و غرق می شوند .
چیزی نیست . عادت می کنم .
نشسته ام رو به روی یک عالم کلمات و مفهومات گنگ و طفل معصوم . کسی مرا نمی فهمد . دارد نوروز می آید . اما نه من و نه این گل سنبل روی میز ٬ هرگز نوروز را نفهمیده ایم . همه چیز یک نمایش است . بازی ست . به مادر گفتم . همیشه گفته ام . با سکوتم . گفته ام که زندگی مان زیبا نیست . همه چیز کسل کننده است . گفته ام که زندگی مان چیز عجیبی را کم دارد . گفته ام که کم کم دارم پیر می شوم در این شانزده سالگی سردرگم . گفته ام که اطرافیانم را به هیچ وجه دوست ندارم .
دلم چیز تازه ای می خواهد . این آدم های " مغرور توخالی " خسته ام کرده اند . دارم کم کم در توهمات شان حل می شوم . دارم عادت می کنم . عادت می کنم . به روزمرگی ٬ به تسلیم بودن ٬ به رخوت ٬ به سازگاری ٬ به سکون ... . خوب دارند می سازندم . خوب . و من تنها در آن دوردست ها ٬ خواسته ها و غریزه ام را می بینم که دارند دست و پا می زنند و غرق می شوند .
چیزی نیست . عادت می کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر